حقيقت
هیچ چیز درست نمی شود ... !!!
تمام تلاشت را هم که بکنی تا خوش بگذرد ؛
و لحظه ای فراموشش کنی ،
فایده ندارد ....
تو دلت تنگ است ،
دلت برای همان یک نفر تنگ است !
تا نیاید ... تا نباشد ....
هیچ چیز درست نمی شود ... !!!
چــه ســــاده می شـکــنیم همــــه چیـــز را ...
و دیگــران می خـواننــد ...
و عــده ای می گـوینــد ؛
آه چـه زیبــا و بعضــی اشـک می ریــزند ...
و بعضــی مـی خنــدنـد ...
دلمــان خـوش اســت ... !
به لــذت هــای کــوتـاه ...
به دروغ هــایی که از راســت ...
بـودن قشنــگ تـرند ...
به اینکــه کســی برایمــان دل بســوزاند ...
یـا کســی عاشقمــان شــود ...
با شــاخه گلی دل می بنــدیـم ...
دلمــان خـوش می شــود ...
به بـرآوردن خـواهشــی و چشــیدن لـذتـی ...
و وقــتی چیـــزی مـطابـق مــیل مــا نبــود ...
چقـــدر راحـت لگـــد می زنیـــم ...
و چــه ســــاده می شـکــنیم ...
همــــه چیـــز را ...
نشانیم را برای تو مینویسم ...
در عصر های انتظار به حوالی بی کسی قدم گذار ...
خیابان غربت را بیدا کن ...وارد کوجه تنهایی شو ...
کلبه غریبی ام را بیدا کن ...کنار بید مجنون خزان زده ...
و کنار مرداب آرزوی رنگی ام ...در کلبه را باز کن ...
به سراغ بغض خیس بنجره برو ...حریر غمش را کنار بزن ...
مرا خواهی دید با بغضی کویری که غرق اشک پشت دیوار تنهایی ام نشسته امــــ ... !
حرفی نیستـــ...
و چَنـــــد نقطـــه چینــ ...
بــــه عَــلآمـَتــــ جَـــوآبــهــــآییــــ
كـــه هَــرگــز نـــدآدی
و یـكـــــ دَقیقــــه سـُــكوتـــــ
بـــه احتــــرآمــ تمــــــآم لَحظــــــه هــــآیی
كـــه در انتظــــآر پـــآسخــــ تـو مـُــــردنـــد ...
حرفی نیستـــ...
خودم سکوتتـــ را معنی می کنم!
کاش می فهمیدی،
گــــــــــاهی...
همین نگــــاه ســـــــــــــــــــردت...
روی زمستان را هم كم مي كنـــــــــد ... !
سخت استـــ ... !!
گـــلـــو درد بگـــيری ...
و هـــمـــه بگـــويـــند ؛لبـــاس گـــرم بـــپـــوش !!!
هوا سنگین بود ...
هوا سنگین بود ، نفسهایم به سختی بالا می آمد ،
دل آسمان هم مانند دل من گرفته بود ؛
کاش بغض آسمان بترکد تا مثل بغض من آزارش ندهد .
دلش پر بود ، داشت میغرید ، انگار از همه گلایه داشت ،
میخواست خود را خالی کند ؛
خوش بحال آسمان ، خود را چه راحت خالی میکند ،
چه راحت میگرید و چه راحت آرام میشود ؛
کاش چشمانم آسمانی بود ؛
تمام فضای جنگل پر بود از آواز باران ؛
گاه گاهی صدای کوفتن نوک دارکوبی به تن خسته درختی
کهنه به گوش میرسید.
آسمان هنوزم گریه میکرد ، انگار تمامی نداشت .
من هم بارانی شدم ، بغضم را شکستم ، چشمانم را آسمانی کردم ،
فریاد زدم ، دلم را از گلایه ها خالی کردم ،
دلم را با دل آسمان پیوند زدم .
حال هردو آبی شدیم ، کینه ها را پاک کردیم و آرام گرفتیم ...
فرض می كنم ، كه فرض نكرده ام ...
پاهایم را تكان نمی دهم ...
فرض می كنم ...
خواب رفته اند كه تو خواب بمانی...
فرض می كنم چیزی عوض نشده ...
فرض می كنم تو هستی ...
و من ، بی خوابم ...
فرض می كنم ، كه فرض نكرده ام ...
اما ...
در خوابم ...
بخواب روی همین پاهای منتظرم ...
چشم بهم بزنی دوباره نوبت توست ...
و من بازهم ...
برای محو تیرگی ها ...
تو را دوباره خواهم خواند ...
دو خط موازی هیچگاه به هم نمیرسند ...
امروز معلم میگفت دو خط موازی هيچگاه به هم نميرسند ،
مگر اينکه یکی از آنها خود را بشکند ،
گفتم من که خودم را شکستم ؛
پس چرا به او نرسيدم؟
لبخند تلخي زد وگفت ؛
شايد اوهم به سوی خط ديگری شکسته باشد ...!!
دلم یک آلزایمر خفیف می خواهد...
دلم یک آلزایمر خفیف می خواهد...
آنقدر که یادم نرود ؛
به نفعم است که به چند زبان زنده ی دنیا سکوت کنم . . .
نظرات شما عزیزان: